۱۹

وای ی ی ی ی ی ی ی ی...اعصابم خرد شده...نمی دونم چرا لاغر نمی شم...همین جور رو وزن ۶۳ موندم...دلم می خواد بشم ۴۸ کیلو...یا حداقل فعلا از این مرز ۶۰ رد بشم برم رو ۵۰...بچه ها هر کی میدونه باید چی کار کنم و چه رژیمی بگیرم هلپ می پلیززززززززززززززززز...می خوام یه رژیمی باشه که زود لاغر بشم...البته مهم نیست که سخت باشه ها... 

 

چقدر دلم می خواد یکی تو فامیل یا آشنا ها عروسی می کرد من می رفتم عروسی...۲ ساله نرفتم عروسی...عقده ای شدم...نمی دونم چرا هیشکی عروسی نمی کنه...خوب بکنید!...ما جوونا روحمون با این چیزا خوب شاد می شه...  

 

تا چند روز دیگه بر می گردم خوابگاه...خدا به دادم برسه...این ترم دیر جنبیدم فکر کردم خونه میگیرم...افتادم تو یه اتاق ۸ نفره!...آخه شما بگید اینم می شه زندگی؟...یه اتاق با ۸ نفر...خوبه حالا همین هم البته بود..آخه پارسال که به خاطر کمبود جا ورودی های جدید رو توی سالن مطالعه ی خوابگاه اسکان داده بودن...ای ی ی ی ی ی ی ی ی ی خدا... 

 

۱۸

۱۱ نکته خواندنی درباره ازدواج: 

 

۱-برای یافتن زن می ارزد که یک کفش بیشتر پاره کنی.  

۲-تاک را از خاک خوب و دختر را از مادر خوب و اصیل انتخاب کن. (آره با این موافقم چون بیشر اخلاق های یه دختر ناخودآگاه به مادرش میره

۳-اگر خواستی اختیار شوهرت را در دست بگیری اختیار شکمش را در دست بگیر. (ایول!...دمت گرم

۴-اگر زنی خواست که تو به خاطر پول همسرش شوی با او ازدواج کن اما پولت را از او دور نگه دار. (حالا که بیشتر پسرا دنبال پول دختران

۵-ازدواج مقدس ترین قراردادها محسوب می شود. (داره گریم می گیره

۶-ازدواج مثل یک هندوانه است که گاهی خوب می شود و گاهی هم بسیار بد. (این حرف را خیلی توی خواستگاری ها از طرف خانواده ی داماد شنیدم...فکر کنم می خوان بگن اگه پسرمون گ... از آب در اومد ما بی تقصیریم...یقه ی ما را نچسبید

۷-ازدواج زودش اشتباهی بزرگ و دیرش اشتباه بزرگتری است. 

۸-ازدواج کردن و ازدواج نکردن هر دو موجب پشیمانی است. 

۹-ازدواج مثل اجرای یک نقشه جنگی است که اگر در آن فقط یک اشتباه صورت بگیرد جبرانش غیر ممکن خواهد بود. (این که گفته جنگ را قبول دارم)

۱۰-ازدواجی که به خاطر پول صورت گیرد برای پول هم از بین می رود.

۱۱-ازدواج همیشه به عشق پایان داده است. (امیدوارم اینجور نباشه

 

دوستان عزیز اگه سوالی یا مشاوره ای در مورد ازدواج داشتید می تونید از متخصص امور ازدواج هلو خانم کمک بگبربد... 

 

فعلا...

۱۷

سلام بچه ها...امیدوارم که همتون خوب باشید...یه مدتیه که دوباره ورزش را شروع کردم و روزی ۳ الی ۴ کیلو متر می دوم...غذام را هم کنترل میکنم...البته خوب روزه که هستم ولی افطار را کنترل می کنم... 

 

راستی هر کی خواست که رای بده برای انتخاب وبلاگ نویسان زن به اینجا بره... 

 

 http://www.persianweblog.ir/topblogs/zanan.aspx 

 

منم که دارم کم کم آماده می شم که برگردم دانشگاه و خوابگاه...دیگه فعلا که روزا خونه هستم و شبا به فیلم دیدن...بزنگاه را دوست دارم...روز حسرت هم خوبه...مامور بدرقه را هم زیاد نمی بینم...ولی این سریال مثل هیچکس یه جوراییه...انگار می خواد یه چیزایی را به این ملت القا کنه...اسم این را به نظر من میذارن خرافات نه دین...کسی نگفته که اگه گندم خراب بشه باید نمیدونم عروسی را عقب انداخت و فلان میشه و از این حرفا...دین را دارن الکی الکی با این فیلماشون اون جور که دوست دارن القا می کنن...از حسین یاری خیلی خوشم میاد ولی به نظر من نباید این فیلم را انتخاب می کرد برای بازی...یا مثلا این ننه من غریبم بازیایی که دو نفر که می خوان با هم ازدواج کنن در میارن...انگار دیگه ۲ نفر که محرمن حرف زدنشون هم اشکال داره...والا...دیگه شورشو در آوردن... 

 

خدا همه را به راه راست هدایت کنه... 

 

زت زیادددددد...

۱۶

خیلی خستم...

۱۵

بازم ماه رمضان اومد...چه قدر روزا طولانیه...امروز که من داشتم از سر درد می مردم...کاش ساعت ها را تغییر داده بودند...یک ساعت هم یک ساعته...البته به خاطر خوردن غذا نمی گم...من یه کم که چایی نخورم بدجور سردرد می گیرم...توی خوابگاه یه قوری (البته قوری که چه عرض کنم یه کتری دارم) هرشب چایی درست می کنم و همش را می خوردم...البته بگذریم که تا صبح ۲۰ بار باید برم دستشویی...ولی بدجور به چایی عادت کردم...البته این غیر از چایی هایی که از تریای دانشکده بین هر درس و بعد ناهار می خرم...بگذریم...امیدوارم این ماه رمضون ماه خوبی برام باشه و یه جورایی دختر خوب و سر به راهی بشم...آمممممممییییییییین...

۱۴

وای یاد خوابگاه که میافتم یه جوری میشم...ولی چاره ای نیست باید چند روز دیگه دوباره برگردم خوابگاه با اون بچه های لوس و پر روش...ای خدااااااااااااااااااااااااا...کمکم کنید...همش کابوس می بینم...نمی دونم چرا دانشگاه برام یه کابوس شده...ولی چاره ای نیست...باید تحمل کنم...تا این دکترا را بگیرم...تا نتیجه ی این همه سال درس خوندن را ببینم...خوبیش اینه که همه چیز می گذره...ولی واقعا یاد بچه های خوابگاه که می افتم بدنم می لرزه...

۱۳

سلام...می دونم حتما از دستم خیلی ناراحتید که اینقد بدقولی کردم...این چند وقت سرم بازم یه جورایی شلوغ بود البته از نوع خوبش!...یه چند روز رفتیم شهر آقای دوست پسر برای تحقیقات!...بعدش هم ایشون تشریف آوردن پیش ما و دیگه ما هم یه جورایی قاطی مرغا شدیم!...البته فعلا فقط نامزد کردیم تا درس من تمام بشه...البته فکر کنم یه صد سال دیگه!...خلاصه از من دلگیر نباشید...بعد از رفتن آقای دوست پسر که دیگه البته دوست پسر نیست و برای همین هم من میگم آقای ک آخه اول اسمش اینه...خلاصه بعد از رفتن آقای ک هم یه جورایی من افسرده شده بودم...آخه این مدت که پیشم بود خیلی بهم خوش گذشته بود...همش با هم می رفتیم سینما و پارک و شهربازی...اما خوب اونم به خاطر کارش مجبور بود برگرده...منم از اون روز افسرده شده بیدم یه جورایی...البته خوب باید به فکر دانشگاهم باشم دیگه...تو این مدت هم که باز طبق معمول بخور بخور بود ولی خوشبختانه من زیاد وزن اضافه نکردم...چون خیلی با آقای ک پیاده روی کردم...نمی گذاشت حتی ماشین را بیارم بیرون...میگفت این جوری برای سلامتی بهتره...آره پاهام داغون شد...واقعا برای سلامتی خوبه!...سعی می کنم از این به بعد زود به زود آپ کنم...البته اینقد بدقولی کردم که دیگه خجالت می کشم قول بدم...فعلا زت زیاد...

۱۲

فعلا که هر روزم تقریبا این جوری سپری شده...نزدیکی های ظهر بیدار می شم...یه کمی توی خونه دور می زنم...منتظر میشینم تا سریال تاجر پوسان شروع بشه...بعد از فیلم دوباره می رم می خوابمو این برنامه تا شب ادامه داره...حالم از خودم به هم می خوره...احساس پوچی می کنم...جالبی اش هم به اینجاست که همه و به خصوص دخترای فامیل حسرت منو می خورند...اما از همه جا بی خبرند که چه زجری دارم می کشم...احساس می کنم استعداد هام به درستی مورد استفاده قرار نگرفته...می تونم یه نقاش برجسته باشم یا حتی یه خواننده یا یا یا...ولی افسوس که هر روزم داره همین جور بی هدف دنبال می شه...نمی دونم چرا این جوری شدم...شاید به خاطر خستگی های اخیره...امیدوارم همه چیز به زودی بهتر بشه...خودم که واقعا از این وضعیت خستم...این قدر تنبل شدم که حتی حوصله ی مهمونی رفتن هم ندارم...فردا شب تولد دختر داییمه...حوصله ی رفتن ندارم...ولی بالاجبار باید برم...اگر رفتم میام براتون تعریف می کنم...امیدوارم در روحیم تاثیر داشته باشه...

۱۱

بالاخره این امتحانات ترم هم تموم شد...باز تابستون...نمی دونم چرا اینجوریه...وقتی تابستون میشه دلم برای درس تنگ میشه...وقتی وقت درس و مشق میشه دلم برای بازی و شیطونی کردن...البته فکر کنم اکثرا اینجور باشن...فعلا که دارم نفس میکشم این مدت خیلی بهم برای درسا فشار اومده بود...همش هم به خاطر رقابتایی که به وجود اومده...خوب دیگه کلاس ما هم از شانس من همه درس خون و زبل...ولی خوب به هر حال فعلا که برای یه مدت تموم شد...خیلی خستم...می خوام از تابستون امسال حداکثر استفاده را بکنم...وزنم را هم حتما باید به حالت عادی برگردونم...البته تو این مدت خیلی استرس داشتم و اصلا زیاد هم غذا نمی خوردم و تونستم حدود 3 کیلو کم کنم...ولی بازم از خودم راضی نیستم...اصلا نمی دونم چرا با خودم رو لجبازی افتادم که حتما باید مانکنی بشم!...البته خوب من زیاد قدم بلند نیست ...البته کوتاه هم نیستم...همش دوستم بهم میگه یه کم ورزش کن قدت بلند بشه!...خوب ۱۶۲ تقریبا قدمه...مگه بده؟!...چرا روحیه ی بچه را ضعیف می کنی آخه؟!...دوست دارم قدم یه کم بلند تر بود...ولی خوب حالا با این حال روی قد خودم می خوام وزنم مناسب باشه...امروز رفته بودم بیرون...از جلوی یکی از حوزه های امتحانی کنکور دخترا رد می شدم که دیدم یه پسری دستش یه بسته دستمال کاغذی گرفته و به دخترا تعارف می کنه!...خیلی بامزه بود...منم خندم گرفته بود...مثلا می خواست بگه آره دخترا همش گریه می کنن و از این حرفا و می خواست مثلا همدردی بکنه...تصمیم دارم یه دوچرخه هم امسال بخرم و برم تمرین...البته بازم برنامه ریزی دارم ولی حالا باید یه کم منسجمش بکنم...

۱۰

سلام...این روزها واقعآ سرم شلوغه به خاطر درسا...اصلآوقت نمی کردم آپ کنم...گفتم بیام یه سری بزنم...آخه اصلآدرسا وقت نمیذاره برام...اوضاع من و آقای دوست پسر هم که اصلآ معلوم نیست چه جوریه...فکر کنم یه کوچولو فقط یه کوچولوها مشکل داره...یه روز یه حرف می زنه...روز بعد یه چیز دیگه ...خلاصه معلوم نیست چش هست اصلا...نمی دونم...دلم می خواد بهش فکر نکنم...ولی آخه دوسش دارم...آخه چرا پسرا این جورین...من که دیگه واقعا نمی دونم چی کار کنم...می دونم اگر بخوام بی خیالش بشم دوران خیلی سختی را در پیش خواهم داشت...نمی دونم اگه شماها تجربه ای چیزی در این مورد دارید بهم بگید...نمی دونم اصلا باهاش چه جوری رفتار کنم...همش دعوا می کنه...انگار من فقط باید هر چی میگه گوش بدم...انگار همه ی حرفایی که اون می زنه درسته...اه ه ه ه ه ه ه ...دارم دیوونه می شم...اونم تو این وضعیت و با این درسای زیادم شده قوز بالا قوز...البته من می خوام راه مسالمت آمیز را داشته باشم نه جدایی...واقعا نمی دونم...یه روز میگه قربونت برم...دوست دارم...یه روز میگه از رفتارات بددددددددم میاد...وای ی ی ی ی ی ی ی...من دیوونه نشم خوبه...اگه شما راه حلی به ذهنتون می رسه بگید...فعلآ...