۲۵

سلام...الان صبح به این زودی من اومدم تو اتاق کامپیوتر دانشگاه تا براتون بنویسم...ببینید من چه قدر دوستون دارم! حالا باز بگید هلو بده...فعلا که ترم جدید شروع شده و اوضاع خوبه فعلا اول ترمی خدا را شکر...با پسره هم بازم رفتم بیرون...روزی که رفته بودم باهاش بیرون برداشته همون جا یه اس ام داده به من توش نوشته من دوست دارم...منم اصلا به روی خودم نیاوردم و موبایلم را گذاشتم تو کیفم و گفتم این چیزا که اس ام اسی نیست...و باید رو در رو گفته بشه!...خلاصه راست راست ایستاده تو چشام نگاه می کنه میگه دوست دارم!...من که دیگه سعی می کنم گول نخورم با این حرفا...البته امیدوارم...حوصله ندارم...این فقط برای وقت گذرونیه...حوصله ی تنهایی ندارم...به قول یکی از بچه ها می گه استادشون گفته اگه دخترا هر چی هم برای پسرا گریه کنند اونا هیچیشون نمیشه...ولی کافیه یه پسر ۲ تا قطره اشک برای یه دختر بریزه (حالا الکی ها)...اونوقت دختره تا آخر عمر براش میمیره...والا نمی دونم چرا اینجوریه...من که فعلا خیلی به پسرا بی اعتمادم...البته قبول دارم که الان با یه پسرم ولی این مثل قبلی از روی عشق نیست...فقط از روی وقت گذرونیه...فعلا...

۲۴

سلام...نمره های این ترم را دادن...خوشبختانه معدلم از ترم قبل بهتر شد...باید تلاش کنم تا این ترم بهتر هم بشه...با این پسره هم چند شب پیش رفتم سینما...من بهش قبلا گفته بودم می خوام فقط برای دوستی...دیشب یه اس ام اس داده می گه یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟!...گفتم نه!...می گه من از صمیم قلب دوست دارم و می خوام همیشه در کنارم باشی و از اخلاق و رفتارت خوشم میاد و از این چرت و پرت ها!...حالا جالبی اش هم به اینجاس که من همش تو این مدت ضایعش کردم و اصلا بهش رو ندادم...فکر کنم باید با پسرا اینجوری رفتار کرد...آقای دوست پسر قبلی را که همش بهش محبت می کردم آخرش تو زرد از آب در اومد...خلاصه دیشب تا این اس ام اس را داد...من جوابش را ندادم و خودم را زدم به اون راه...گفت می دونستم ناراحت می شی باید رو در رو باهات صحبت کنم...من که دیگه حوصله ندارم که هم خودم وابسته بشم و هم یکی دیگه وابستم بشه...آخه تاکید کرده بود که من خیلی زیاد وابستت شدم...حالا خوبه من همش اذیتش کردم...اگه با محبت رفتار می کردم چی می گفت...فعلا که خوشحالم چون معدلم خوب شده...باز میام براتون می نویسم...فعلا...

۲۳

سلام...بالاخره پسره بهم اس ام اس داد و باهام قرار گذاشت...با هم ۲ بار رفتیم بیرون...ولی نمی دونم یه جوریه...اصلا حرف نمی زنه!...همش می گه که آدم کم حرفیه...حالا شماها حساب کنید  تا ادم کم حرف به هم بخورن دیگه چی میشه...البته من چون نمی خوام از دستش بدم باهاش حرف می زنم...میگه تنهاس...دیگه به هیچ کس و هیچ چیز اعتماد ندارم...خستم از همه چیز...انگار به هیچ جا تعلق ندارم...نه خونه راحتم...نه خوابگاه...نه دانشگاه...خسته شدم...از فخر فروشی های مردم...از این تنهایی کشنده...از همه چیز خسته شدم...دیگه شبیه خودمم نیستم...خودم حس می کنم که خیلی اخلاقم عوض شده...برام همه چیز بی معناس یه جورایی...دلم می خواد فقط بگذره...حالم از هر چی خوابگاهه به هم می خوره...می خوام تنها باشم...حالم از بچه های اتاق به هم می خوره...از این دنیا خستم...نمی دونم چی شدم...