۲۲

سلام...امروز امتحان پایان ترم داشتیم...امیدوارم نمرم خوب بشه...دیروز که داشتم برمی گشتم دانشگاه توی اتوبوس با یه پسری از طریق بلوتوث آشنا شدم...اولش خیلی انگار تب و تاب داشت ولی دیشب تا اس ام اس دادم...دیدم انگار یه جورایی اون تب و تاب توی اتوبوس را نداشت...واقعا چرا پسرا این جوری هستن...چرا با دل دخترا بازی می کنن...من خوش خیال هم که فک کردم دیگه از تنهایی در میام و با یکی دوست میشم...نمیدونم شاید چون نمی تونم با کسی زیاد راحت باشم این جوریه...چون باهاش توی راه حرف زدم...می گفت راحت باش...تعارف نکن...خوب این طبیعیه که آدم دفه ی اول راحت نباشه...همچین آش دهن سوزی هم نبودا...دیپلم داشت و قیافه ای هم نداشت...ولی خوب برای از تنهایی در اومدن خوب بود...دوست دختر همیشه با آدم همراه نیست...دوست صمیمی هم خوابگاهیم از وقتی دوست پسر گرفته کمتر با من حرف میزنه...حتی میره در مورد دوست پسرش با بچه های دیگه حرف میزنه...دوست دارم با یکی آشنا می شدم که منو می فهمید...منو درک میکرد...من خیلی وقتا توی دلم یه چیزی بوده ولی بقیه ازش یه چیزه دیگه برداشت کردن...مثلا بچه های توی خوابگاه بهم میگن تو چرا خودت را میگیری و می خوای همه بهت احترام بذارن...در صورتی که من اصلن به فکرم هم همچین چیزی نرسیده بوده...امیدوارم این پسره زنگ بزنه باهام قرار بذاره بریم بیرون...شاید بگید واقعا هلو این قدر بیچاره ای؟! نمیدونم...ربطی به بیچارگی نداره...فقط تنهام...احساس می کنم با تنهایی نمی تونم از استعدادام استفاده کنم...آدم باید یه هم صحبت داشته باشه...یه هم صحبت و هم فکر خوب...خلاصه الان که دارم تایپ می کنم خدا خدا می کنم که زنگ بزنه...فعلا...

۲۱

سلام...من برگشتم...به زودی براتون مطلب می نویسم...