۱۲

فعلا که هر روزم تقریبا این جوری سپری شده...نزدیکی های ظهر بیدار می شم...یه کمی توی خونه دور می زنم...منتظر میشینم تا سریال تاجر پوسان شروع بشه...بعد از فیلم دوباره می رم می خوابمو این برنامه تا شب ادامه داره...حالم از خودم به هم می خوره...احساس پوچی می کنم...جالبی اش هم به اینجاست که همه و به خصوص دخترای فامیل حسرت منو می خورند...اما از همه جا بی خبرند که چه زجری دارم می کشم...احساس می کنم استعداد هام به درستی مورد استفاده قرار نگرفته...می تونم یه نقاش برجسته باشم یا حتی یه خواننده یا یا یا...ولی افسوس که هر روزم داره همین جور بی هدف دنبال می شه...نمی دونم چرا این جوری شدم...شاید به خاطر خستگی های اخیره...امیدوارم همه چیز به زودی بهتر بشه...خودم که واقعا از این وضعیت خستم...این قدر تنبل شدم که حتی حوصله ی مهمونی رفتن هم ندارم...فردا شب تولد دختر داییمه...حوصله ی رفتن ندارم...ولی بالاجبار باید برم...اگر رفتم میام براتون تعریف می کنم...امیدوارم در روحیم تاثیر داشته باشه...

۱۱

بالاخره این امتحانات ترم هم تموم شد...باز تابستون...نمی دونم چرا اینجوریه...وقتی تابستون میشه دلم برای درس تنگ میشه...وقتی وقت درس و مشق میشه دلم برای بازی و شیطونی کردن...البته فکر کنم اکثرا اینجور باشن...فعلا که دارم نفس میکشم این مدت خیلی بهم برای درسا فشار اومده بود...همش هم به خاطر رقابتایی که به وجود اومده...خوب دیگه کلاس ما هم از شانس من همه درس خون و زبل...ولی خوب به هر حال فعلا که برای یه مدت تموم شد...خیلی خستم...می خوام از تابستون امسال حداکثر استفاده را بکنم...وزنم را هم حتما باید به حالت عادی برگردونم...البته تو این مدت خیلی استرس داشتم و اصلا زیاد هم غذا نمی خوردم و تونستم حدود 3 کیلو کم کنم...ولی بازم از خودم راضی نیستم...اصلا نمی دونم چرا با خودم رو لجبازی افتادم که حتما باید مانکنی بشم!...البته خوب من زیاد قدم بلند نیست ...البته کوتاه هم نیستم...همش دوستم بهم میگه یه کم ورزش کن قدت بلند بشه!...خوب ۱۶۲ تقریبا قدمه...مگه بده؟!...چرا روحیه ی بچه را ضعیف می کنی آخه؟!...دوست دارم قدم یه کم بلند تر بود...ولی خوب حالا با این حال روی قد خودم می خوام وزنم مناسب باشه...امروز رفته بودم بیرون...از جلوی یکی از حوزه های امتحانی کنکور دخترا رد می شدم که دیدم یه پسری دستش یه بسته دستمال کاغذی گرفته و به دخترا تعارف می کنه!...خیلی بامزه بود...منم خندم گرفته بود...مثلا می خواست بگه آره دخترا همش گریه می کنن و از این حرفا و می خواست مثلا همدردی بکنه...تصمیم دارم یه دوچرخه هم امسال بخرم و برم تمرین...البته بازم برنامه ریزی دارم ولی حالا باید یه کم منسجمش بکنم...