۴

سلام...یه مدت بود که آن لاین نشده بودم...آخه یه عمل جراحی انجام داده بودم و تقریبا نیمه بستری بودم...تا الانش که خوب پیش رفته...برام دعا کنید که زودتر خوب بشم...از درسام عقب افتادم...امیدوارم بتونم جبران کنم...داشتم نظرات را نگاه می کردم دیدم یه نفر یه نظری داده بود...البته نظر که چه عرض کنم...من پاکش کردم...من برای دل خودم می نویسم...حالا هر کس از من و نوشته هام خوشش نمیاد اجباری به خوندن نداره...انسان اختیار داره...البته به نظر من این جور آدم ها مریضند که فقط می خوان عقده هاشون را خالی کنند...حالا چه جایی بهتر از اینترنت!...من توی زندگیم خیلی سختی کشیدم و با آدم های مختلفی رو به شدم...نمونش را هم براتون در مورد بچه های خوابگاه نوشته بودم...می دونم که خیلی ها خلا دارند در زندگیشون...من خودم را کامل نمی بینم...منم پر از عیبم ولی حداقل همیشه سعی کردم به کسی توهین نکنم...البته بعضی وقتا هم نشده...نمی دونم چرا بعضی وقتا همه چیز و همه ی ناراحتی هام یه دفعه به مغزم هجوم میارند... شاید اگه جای من بودید هنگ می کردید...بعدا بیشتر در مورد گذشته ام براتون می نویسم...دوستون دارم...

۳

خیلی دلم گرفته...یه جورایی آروم نیستم...نمی دونم چرا این جوری شدم...نمی دونم چرا این قدر تازگی ها دختر بدی شدم...از همه بدم میاد...همه را مسخره می کنم و پشت سرشون غیبت می کنم...احساس می کنم تعادل روانی ندارم...وقتی بیرون نیستم دلم می گیره...وقتی هم میرم بیرون بازم دلم میگیره...تازگی ها خیلی هم حسود شدم...البته من اصلا به مال دنیا توجهی ندارم ولی نمیدونم چرا تا یکی را می بینم از خودم بهتره باهاش بد میشم...حالا هر کی...از دختر خاله گرفته تا یه غریبه وسط خیابان...این عید هم که به خوبی و خوشی گذشت ولی من خیلی چاق شدم به نظر خودم...اگه کسی رژیم مناسبی که سریعا وزن را کم کنه بلده برام توی نظرات بنویسه...واقعا ممنون می شم...راستی فردا خیلی برام مهمه برام دعا کنید و از خدا بخواهید که همه چیز خوب و طبق میلم پیش بره...زت زیاد!...منم از بس دوستم ای جوری حرف میزنه کم کم دارم لات میشم...لاتی بودیم و خودمون نمی دونستیم...خلاصه...زت زیاد...

۲

بعضی وقتا توی زندگیه آدم یه اتفاقاتی میفته که اصلا نمیشه فراموشش کرد...هر چی هم که بهش بیشتر بی توجهی کنیم...انگار بیشتر جلوه می کنه...حداقلش برای من که این جوری بوده...ترم قبل برای من یکی از بدترین ترم هام بود...که تمام زندگیم را تحت تاثیر قرار داده بود...هنوز هم تا به یاد اون ترم میافتم بدنم میلرزه...البته شاید به نظر شما خیلی هم بی اهمیت جلوه کنه ولی من چون توی متن ماجرا بودم واقعا بهم سخت گذشت...ترم قبل من با 2 تا نفر توی خوابگاه هم اتاقی بودم که خدا نصیب نکنه...اوایل با هم ظاهرا خوب بودیم...همش از من تعریف می کردند و خلاصه کاری به کار هم نداشتیم...حدود یک ماه که گذشت همه چیز تغییر کرد و این به خاطر این بود که من اصلا مثل اون ها نبودم...خیلی کثیف بودند...از اینایی که همش با پسرای مختلف ول هستند...مدام فحش میدادند اونم چه فحش هایی... من مونده بودم این فحش ها کی اختراع شده بودند...به نظر من فحش دادن برای پسرا هم زشته چه برسه به دخترا که تازه مثلا دانشجو هم باشن...کم کم دعوا شروع شد...اوایل  اصلا من جوابشون را نمی دادم چون به نظرم آدم های مریضی بودند که می خواستند عقده هاشون را اینجوری تخلیه کنند...مثلا یه بار که سر بستن پنجره ها بحث شروع شد یکی شون به من گفت تو باید بری دکتر چون تالاسمی داری و برای همین سردته...حالا شما ربط بدید تالاسمی را به هوا ی سرد یه منطقه ی خشک و سرد...یا مثلا اوایل به من می گفتند وای خوش به حالت که سفیدی دیگه مثل ما هی نباید کرم سفید کننده بزنی...بعد توی دعوا از سر عقده به من گفت برو تو که مثل ماستی!...منم کم نیاوردم و گفتم نه پس خوبه آدم مثل تو خاله سوسکه باشه...البته بعد از حرفم پشیمون شدم چون بالاخره خدا هر کسی را یه جور آفریده...جوری شده بود که تا وارد خوابگاه میشدم بدنم میلرزید...نه فکر کنید که ازشون میترسیدم...نه...چون اون ها بی آبرو بودند براشون فرقی نمی کرد...ولی من دوست نداشتم مثل اون ها باشم...برای همین هم همش زجر میکشیدم...حتی با مسئول خوابگاه هم در میان گذاشتم ولی اون هم این قدر بدجنس بود که برای اینکه خودش را بین همه حفظ کنه ظاهر سازی می کرد و مثلا به من می گفت باشه من باهاشون صحبت میکنم و از این حرفا...ولی هه! زهی خیال باطل...خلاصه دعا میکنم که همه به راه راست هدایت بشن...نمیدونم چه طور بعضی ها اینقدر می تونن خودخواه باشن...میخوان واقعا چی را ثابت بکنن...به نظر من اینا فقط مریضن که خودشون باید به خودشون کمک کنن و از خدا بخوان که کمکشون کنه...امیدوارم همه ی مریض ها شفا پیدا کنند...

۱

سلام...

من هلو هستم...این اسمیه که دوست پسر عزیزم به من میگه...عاشقشم...من از امروز اینجا می نویسم تا ببینم که به مرور زمان چه تغییراتی میکنم و خودم شاهد بر زندگیم باشم...امیدوارم که بتونم رضایت شما را هم جلب کنم...البته من فقط برای دل خودم می نویسم...برای اینکه از دل تنگی و افسردگی رهایی پیدا کنم...الان ساعت تقریبا ۳ صبح ولی من خوابم نمی بره برای همین اومدم پای سیستم...خیلی هم دلم گرفته...البته من حسود نیستم...نمی دونم شاید هم باشم...نمی دونم...این مهمونی های عید هم دردسری شده...مخصوصا وقتی که ببینی یکی که اصلا داخل آدم حسابش نمی کردی حالا یه سر و گردن که چه عرض کنم فکر کنم یه ۴  سر و گردن ازت بالا رفته...پسر عمه ی من که تا چند سال پیش اصلا من یکی حسابش نمی کردم حالا یکی از پولدار ترین های شهر شده (ایشان مهندس عمران تشریف دارند)و ماشین آخرین مدل انداخته زیر پاش و با لپ تاپش توی مهمانی ها جولان میده...قیافش هم که آخر دختر کشیه...البته یه دفعه فکر نکنید یه دفعه من ازش خوشم میاد...جدی میگم...وای ی ی ی ی ی ی...دارم از حسودی انگار می ترکم...نمی دونستم این قدر حسود بودم...من تا صبح از حسودی نمیرم خوبه...فکر کنم علت بی خوابیم هم همین بوده البته فکر کنم!...می خوام یه کم بیشتر به کارهام فکر کنم...چرا من این قدر از زندگیم عقب موندم...من که بهترین موقعیت را داشتم...کسی از من چیزی  دریغ نکرد...اه ه ه ه ه...خستم...برام دعا کنید...